روزي که بيرنگ قافله سالار راه عدم شد
 ناهيد بشردوست ناهيد بشردوست

کاروان زنده گى رهنورد ديار عدم بود و صداى ناقوسهاى آ ن تا دور دستها بر گوشها طنين مى افگند. روشنايى جايش را به زردى غروب داده بود که در اين ميان، قلم نقاش طبعيت، بروى سايه آدمها رنگ سياه را کشيده بود.

 زمين درزير گامهاآرام و بى فروغ فرش فولادينش را گسترده بود؛ هر چند بروى اين فرش ، گلهاى صحرايى و بته هاى بزرگى از خار روئيده بود که گاهگاه کف پاى صحرانوردان را ميازرد اما چى بايدکرد؟ اين قانون طبعيت بود که بايد بر اساس نوبت، رسن اشتر را گرفت و پس از آنکه ديگر بايد خط زنده گى را  در اين دنيا به انتها رسانيد ،قافله سالار اين کاروان شد .

بيرنگ هم چنين شد ، روزي که آن مرد نستوه ديار شعر که نامش را چند گاه پيش به جاودانه ها گره داده بود، صحرانورد شد و با هنگامه ناقوس کاروان زنده گى پيوست و فاصله هايش را با مرگ کوتاه تر نمود، ما نمى دانستيم !  تنها او بود که با تن درد مند ، دل پر حسرت وجبين پرعرق  در فضاى که سکوت معقرى آنجا را در مسير حاکميت خويش کشيده بود و کوله با ر درد و اندوه را بر شانه هاى او انبارساخته بود در اين قافله پيوست و قافله سالار گشت !

امابا دريغ و درد که در سينه اين مرد شاعر ،دلى براى آرمانى مى طپيد ، آرمان عودت بوطن، بودن در کنار هموطن ها و رساندن خط زنده گى به نکته انتها در سر زمين خودش، ميان دوستان خودش که نشد و تن بي صدا چشم هاى بسته زير مژگان پيوست اش را بى آنکه ديگر گامهايش را بر زمين آبايى اش بگذارد به کشور انتقال  دادند و بر جسدش ، بر آرمانها ،درد و اندوهش که در زنده گى نشد بر داغهاى زخمهايش التيام بگذارند،هى گريستند و گريستند  . و اين است زنده گى انسانى که با تراژيددر غربت  سپرى شده و با تراژيد انجاميد .

ايکاش غمخوارى در هنگام بيمارى بر بالين ميداشت که انگيزه درد او را احساس ميکرد ، و روحش را که در اثر حوادث ناگوار زنده گى منقلب گرديده بود، با غمگسارى التيام مى بخشيد و او را يکبار ديگربراى  آمدن بوطن اميدوار بزنده گى و زنده ماندن مينمود .

افسوس و حسرت به حال ما انسانها که در هنگام زنده گى و نيازمند بودن بهمديگر نمى رسيم و اما هنگام مرگ  بالاى تربت هم ميگرييم و اشک حسرت ميريزييم !

امابيرنگ زنده است! زيرا  پديده که  زنده گى او را از عدم به هستى دايم ميکشاند، شعر هاى اوست که با رنگهايش سراسر دنياى شعر مارا رنگ زد و رنگين و بوقلمون ساخت ؛با شنيدن و خواندن شعر بيرنگ نفس تازه ميشود،جلگه ها سبز ميشوند و دنياى ما  نور باران ميشود  

سواره ميرسم از جلگه هاى نورافشان

زآفتاب خبردارم از ستاره نشان

در باره ويژه گى هاى  شعر استاد بيرنگ چيز بيشتر ى نميگويم ،تنها همينقدر ميگويم که با شعربيرنگ ميشود بر همه زيبايى ها روان سبز و روشن بخشيد، شعر بيرنگ شعر تفسيريست که اندک شاعران ما بدين خلقت بى بديل دست يازيده اند. هرگاه گفته شاعران بزرگ شعر درى فارسى را تاکيد نماييم ،بيرنگ حافظ زمانه بود که بيگمان هر شعرش ذهن ما رابا سروده هاى حافظ شيرازى ميکشاندو آشتى ميدهد ما نمى گوييم بيرنگ ، بيرنگ بود او باغستان شعر فارسى درى را با رفتنش بيرنگ ساخت .

هنوز رنگ به بيرنگى تو جا دارد

کلام شعر ز اهنگ تو صدا دارد

هنوزگلشن هرآرزو ز بارش تو

هزار کُرد ز کشت تو آشنا دارد

 نميدانم استاد والا مقام  بيرنگ کوهدامنى ، آخرين شعرش را در چى ساعتى و با کدام انگيزه سرود ! و آيا او به عنوان وداع توانست چيزى به دوستداران و ارادتمندان شعر ش که لحظه جدايى را تمثيل خواهد کرد، اهدا کند ؟! ايکاش چندى قبل  که از متوطن بودنش در لندن آگاهى يافتم و ميخواستم سلام و درودى براى  اين استاد عاليقدر خويش بفرستم و به عنوان اينکه خودش نه اما آوايش ، شعرش و عاطفه انسانيش هنوز باما در ميان انجمن شاعران و شعر دوستان درون مرزى است چيزى برايش اهدا ميکردم که نشد ، زيرا ما انسانها تا آن روز براى کسى مدح نمى گوييم تا عدم او چشم ما را اشکبار نسازد .

هنوز پرتو ياد ترا دمان  دارم

هنوز مهر صداى تو در نهان دارم

هنوز برگ درختان سبز هر غزلم

زرنگهاى که دادى بر آن نشان دارم

استادبيرنگ را بر موعدى که سر انجام زنده گى‌ بااو کرده بود و برايش وفا کردتنها گذاشته برايش بهشت برين را استدعا مينمايم  و براى دوستانش صبر جميل ميخواهيم ، روح اش شاد باد !

                                                                      

 


December 30th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان